داشتم از پنجره شرکت بیرونو نگاه می کردم.

قله دماوند که پشت ابراست و پیداش نیست. برج میلاد که به نظرم رسید کمی دورش غبار و دودآلوده. و برج دانشگاه که یطوری ساخته شده انگار زاویه داره و عمود به زمین نیست! به دختر پسرای پایین پام نگاه کردم که با هم حرف می زدن و از دانشگاه بیرون می رفتن. زندگی چقدر غریبه! هوا کم کم داره تاریک میشه و باید کم کم جمع کنم برم.

نمیدونم کاری که دارم میکنم درسته یا نه. نمیدونم برای آینده م باید چه تصمیمی بگیرم و از همه مهم تر نمیدونم چی درسته و چی غلط و اصلا چی تعیین میکنه که چی درست باشه و چی غلط! 

چند وقت پیش کلیپی از دکتر جنیدی دیدم که در زمان جنگ ازش میخوان به ایتالیا بره و اونجا تدریس کنه. دکتر جنیدی به افرادی که بهش این پیشنهادو دادن میگه نمیتونم بیام؛ [چون] مادری دارم که پیره و در تبه و باید حواسم بهش باشه. باید پیشش باشم. بهش میگن مشکلی نداره مادرت رو هم با خودت بیار. دکتر جنیدی [در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده] میگه: کوه دماوند رو میبینید؟ اون دامن چین خورده مادر مریض منه.

و در ادامه میگه بی وفا مردا که در هنگام نا خوشی مادر او رو ترک کنه.


دارم سعی میکنم اینجا چیزایی رو به اشتراک بذارم و بنویسم که اگه بعدا تصمیمی گرفتم و براش دلیل قانع کننده داشتم اون دلیل بتونه جواب چیزایی که اینجا می نویسم رو بده.


فایل مصاحبه با دکتر جنیدی رو از اینجا دریافت کنید.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بلاگ من دانلود آهنگ جديد ايراني Joe Carla یاردان قلی 2000 chiefas Ruben